از شنبه هفته گذشته تا امروز من اینقدر هیجان داشتم که خدا میدونه. من در حادثهای نادر که نمیتونم زیاد برای شما بازش کنم، به دفترچه آنلاین خاطرات روزانه یکی از مسوولان ICT دسترسی پیدا کردم که خیلی جالبه.این مسوول حرفای خیلی جالبی در دفترچه خاطراتش زده که سعی میکنم تا جایی که قابل انتشار و بینیاز از سانسور باشه هر چند وقت یه بار بعضیاشو براتون بنویسم.
حالا یکی از خاطرات رو براتون به این شرح بازگو میکنم:
امروز صبح از خواب که بیدار شدم با خودم گفتم اه یه روز تکراری و خستهکننده دیگه شروع شد، خلاصه خیلی سرحال نبودم. به هر ترتیب که بود حاضر شدم. راننده که انگار اصلا خواب نداره طبق معمول از نیمساعت قبل جلوی در خونه تو ماشین چرت میزد. زدم به شیشه در رو باز کرد. راه افتادیم به سمت دفتر.
به دفتر که رسیدم مسوول دفترم پرید جلو که قربان سلام امروز ساعت ۸ قرار ملاقات دارید، ساعت ۹ قرار ملاقات دارید، ساعت ۱۰ قرار ملاقات دارید و خلاصه تا ساعت ۵ بعد از ظهر برنامه مثل همیشه قرار ملاقات بود. به حرفاش گوش نمیدادم، گفتم صبحانه!
رفتم تو اتاق در رو بستم، صبحانه رو که خوردم. یه چرخی تو اینترنت زدم. بابک زنجانی بود و وام خرید ماشین.
هوا بارونی بود و دیدم هواشناسی گفته امروز هوای آفتابی داریم!
خبرها تکراری بود. مسوول دفتر زنگ زد گفت: یکی از مراجعان اومده. گفتم ببرش تو اتاق بغلی. داشت چرتم میگرفت که موبایلم زنگ زد. از دفتر رییس بود، گفتن نیم ساعت دیگه تشریف بیارید باید بریم افتتاحیه. گفتم افتتاح چی؟ گفتن موتور جست و جوی … گفتم بله فهمیدم. گوشی رو که قطع کردم گفتم هر هفته باید بریم این موتور را افتتاح کنیم. خراب شه راحت شیم.
گفتم راننده حاضر شه. مسوول دفتر گفت: جلسه چی قربان؟ گفتم ردش کن بره بگو از بالا خواستنش. رفتیم افتتاحیه موتور. یه چند تا کلیک کردیم و تمام. از خونه زنگ زدن کار داشتن. با راننده رفتیم یه سری خرید بود، انجام شد. داشتم بر میگشتم از دفتر رییس زنگ زدن دوباره گفتن تشریف بیارید یه مقام خارجی اومده شما هم باید باشین.
رسیدیم. جلسه تشکیل شد و قرار شد همکاریهای فیمابین توسعه پیدا کنه. من نمیدونم این همکاریهای فیمابین پس کی توسعه پیدا میکنه! بعد هم یه ناهاری زدیم.
مسوول دفتر هی زنگ میزد که فلانی و فلانی و فلانی اومدن، گفتم بگو باشن دارم میام. وسط راه دوباره از دفتر رییس زنگ زدن. گفتن بیا بدرقه رییس میخاد بره فرنگ. رفتیم تا فرودگاه برای بایبای با رییس، یه دستی تکون دادیم و به ساعت که نگاه کردم شده بود پنج بعد از ظهر به راننده گفتم برو سمت خونه، موبایل رو هم دایورت کردم رو دفتر.
بدبخت مسوول دفتره فکر کنم بدجوری سرکار مونده باشه چون هر چی زنگ میزنه اشغال میزنم! هه هه.
فردا میگم دوباره قرارها رو از اول بذاره!
این بود بخشی از خاطرات روزانه یک مسوول ICT.
عزت زیاد
آق فری
(منبع:عصرارتباط)