سال تولد: ۱۳۲۶
محل تولد: اصفهانسوابق تحصیلی: کارشناس حسابداری صنعتی از موسسه عالی حسابداری، کارشناسی ارشد مدیریت از دانشگاه شهید بهشتی
سوابق مدیریتی: مدیر مالی شرکت سهامی بیمه ایران، عضو هیات مدیره و مدیرعامل شش شرکت بیمه ملی ، مدیرعامل و رئیس هیات مدیره صنایع اراک، مدیرعامل شرکت نقش ایران ، عضو هیات موسس بانک و بیمه کارآفرین
از سنش که میپرسم میگوید: «ای بابا، دیگر رفتیم به کهنسالی!» متولد ۱۲ آذر ۱۳۲۶ است؛ وقتی گپ میزدیم چند روز بیشتر به تولدش نمانده بود. در محله شیخبهایی اصفهان به دنیا آمده و پدرش کارمند وزارت معارف است. کودکی محمود در دبیری و ناظمی پدرش میگذرد اما خیلی زود این جریان تغییر میکند.
پدرش که آشکارا حضوری پررنگ در تاریخ زندگی محمود دارد در همان کودکی پسرش از دایره فرهنگ راهی بازار مالی میشود. محمد نصیری، چهره سرشناس حقوقی و موسس دانشکده حقوق دانشگاه تهران، با پدرش همکلاس بوده و وقتی راهی بانک ملی میشود از دوست قدیمیاش میخواهد که تنهایش نگذارد و چرخش وقتی اتفاق میافتد که همین نصیری راهی بیمه ایران هم میشود: «آن زمان فقط ماجرای دوستی و آشنایی نبود. واقعاً تعداد افراد درسخوانده زیاد نبود و آقای نصیری که به اولین شعبه تاسیسشده بانک ملی در اصفهان رفته بود باید دنبال آشنایان میگشت که هم باسواد باشند و هم قابل اعتماد. در مورد بیمه هم قضیه همین بود. با هم رفتند بیمه ایران، اولین شعبه اصفهان.»
مادر
مادرم خودش به تنهایی مدیر چند محله اصفهان بود و زن باسواد و سرشناسی در زمان خودش بود. خوب حرف میزد و حق خودش و بقیه را میگرفت. مثلاً اگر کسی میخواست وضع حمل کند همیشه برای راهنمایی و توصیه پیش مادر من میآمد. هر کسی رفوزه یا تجدید میشد میآوردندش خانه ما تا مادرم برود به زور ثبتنامش کند. اینقدر میرفت مدرسه تا بچه را راه میدادند. یک قضیه هم این بود که پدرم وقتی معلم بود شاگردان زیادی داشت که بسیاری از آنها بعدها پزشک شدند. هر کسی در محل مریض میشد میآوردندش خانه ما و پدرم برایش دستخط مینوشت که فلان دکتر قبولش کند. مادرم نامهها و مریضها را میبرد پیش دکترهای آشنا تا با مریض همراهی کنند یا اگر فقیرند، از آنها پولی نگیرند. یادم است حتی چند باری دیدم که نامه پدرم را دکترهای جوان میگذاشتند روی چشمشان چون خیلی وفادار بودند و احترام معلمشان را داشتند. این را هم بگویم که بعد از چند وقت همه دکترها و منشیها مادرم را میشناختند و دیگر به دستخط پدرم هم نیازی نبود. مادرم خودش تا میرفت داخل مطب، منشی میگفت فردوس خانم باز مریض جدید آوردهاید!؟ خلاصه از گرفتن وام کارگشایی برای همسایهها تا جور کردن جهیزیه را انجام میداد.
به عنوان فرزند آخر یک خانواده ششنفره فرصت آن را دارد که مادر و پدرش را در اوج دوران تجربه و شادابی ببیند و درس بگیرد. به خصوص توانمندی و قدرت اجتماعی مادرش بسیار بر خاطرات و شخصیتش تاثیر میگذارد. به دبستان صحت که میرود این خلق و خو را بهتر درک میکند: «پدرم به سبب اینکه خودش قبلاً فرهنگی بود و بعد هم نفوذ اجتماعی داشت رئیس انجمن اولیا و مربیان مدرسه بود. بعضی از بچهها توانایی خرید اونیفورم و برخی وسایل مدرسه را نداشتند. پدرم به کمک سایر خانوادهها بیسروصدا که کسی نفهمد از چه کسی پول گرفته شده یا برای چه بچههایی هزینه شده پول جمع میکرد و این وسایل را میخرید.»
مدرسه
شاید آن زمان نظام آموزشی و خانواده اهداف دقیقتری را دنبال میکردند. من بچه درسخوانی بودم و نمراتم خوب بود. آن زمان رسم بود هر بچهای را که درسش قوی بود مسئول چهار بچه دیگر میکردند که به آنها هم در آموزش کمک کند. اگر نمره آن بچهها کم میشد، از نمره من هم کم میکردند. اینطوری بدون اینکه موضوع مالی مطرح باشد مفاهیمی مثل تکلیف و توانایی انتقال محتوا را یاد میگرفتیم. یکی از هممحلیهای ما رضا ضیمران بود که واقعاً شیطانترین بچه مدرسه بود. از فیلمهای سوخته یکسری نوار سر هم بندیشده درست میکرد و یک آپارات درب و داغان را درست کرده بود و با آن یک سینمای سیار راه انداخته بود و بلیت هم میفروخت! بعدها ایشان شد پروفسور ضیمران معروف که فیلسوف و عضو فرهنگستان هنر هستند. اما آن موقع درس نمیخواند و هر روز هم یک سنگ پرت میکرد به شیشههای بقال بندهخدای محل. حالا شما فکر کن او یکی از شاگردهای من بود. بعدها که پایش رسید به رشته انسانی، آن هم چون درسش ضعیف بود، یکدفعه متحول شد.
برای دبیرستان هم میرود مدرسه مشهور سعدی که در آن زمان مدعی رقابت با دبیرستانهای مشهور کشور همچون البرز است. در این دبیرستان که بعدها جزو میراث فرهنگی شهر اصفهان ثبت میشود مشخص میشود در رشته ریاضیات قوی است و کم و بیش بر حسب یک جریان اجتماعی راهی همان رشته میشود: «آن زمان هر دانشگاهی امتحان خودش را میگرفت و باید در فصل کنکور میرفتی شیراز و تهران و اهواز و تبریز تا در کنکور اینجور دانشگاهها شرکت کنی. آن وقتها هنوز خبری از رشته کامپیوتر و اینها نبود. من در همه دانشگاهها قبول شدم ولی پدرم توصیه کرد بروم رشته حسابداری. من هم رفتم دانشکده عالی حسابداری که آن زمان تازهتاسیس بود و عزیز نبوی مشهور، چهره ماندگار حسابداری ایران، راهش انداخته بود. تا چند سال پیش تمام مدیران عالی مالی کشور تربیتشده همین دانشکده بودند.»
از خرداد ۴۷ که راهی دانشگاه میشود حسابی فرصت دارد از جوانیاش در پایتخت لذت ببرد. ابتدا در خیابان آیزنهاور اول ساکن میشود ولی با شروع گرفتن کار حسابداری در تهران به خانهای بزرگتر و به دور از فامیل اسبابکشی میکند: «فقط یک ترم یا دو ترم در پانسیون ماندم و دیگر برای خودم در میدان کندی، خیابان پرچم، یک خانه سهخوابه بزرگ گرفتم که واقعاً هیچ کاربردی برایم نداشت. با تلفن مستقل و مبلمان جدید که از خیابان جمهوری خریده بودم. ماهی ۵۰۰ تومان هم اجاره میدادم ولی دوست داشتم اشرافی فکر کنم. همیشه در سراسر خانه ۱۰ نفر از بچههای دانشکده ولو بودند و به سنت خانواده همیشه اطرافم شلوغ بود و روحیهام شبیه یک اصفهانی که پایش را از شهرش بیرون نگذاشته نبود.»
در این حد درس میخواند که نمره بیاورد اما اعتراف میکند که سرش به بازیگوشی و رفیقبازی در تهران گرم است تا درس خواندن: «فقط این را بگویم که در خانه من آنقدر پسرهای دیگر جمع شده بودند که هر کس صبح زودتر از خواب بیدار میشد کمبوترین جوراب را میپوشید. البته خوشبختانه من همیشه لباس خودم را میپوشیدم چون از ساعت شش صبح بیدار بودم. مسابقه بود دیگر!»
رشته
احترام زیادی بین ما بچهها و پدرمان وجود داشت. هرچند به هیچ وجه اهل خشونت نبود ولی به گونهای خانه را مدیریت میکردند که حریم پدر حفظ میشد. مثلاً اگر با پیجامه یا رکابی در خانه بودیم و پدرم برای ناهار میآمد خانه، به ما میگفتند پاشو پیراهنت را بپوش. یعنی برخلاف این روزها اختلاف پدر و مادر به چشم بچهها نمیآمد و مادرها از پدر بت میساختند. همیشه ما را مجبور میکرد وقتی پدرم سر سفره است دوزانو بنشینیم. همین اخلاقم هم روی انتخاب رشته تاثیر گذاشت. وقتی همه دانشگاهها قبول شدم پدرم گفت برو رشته حسابداری. چون تازه حسابداری مدرن به ایران آمده بود و خودش که در بانک و بیمه کار میکرد دیده بود دنیای مالی عوض شده و با آمدن حسابداری دوطرفه و همراه شدنش با موج صنعتی شدن کشور، میدید رشته مالی بسیار جای رشد دارد. من که بسیار راضی هستم.
کار کردنش به عنوان حسابدار پارهوقت در چندین شرکت خصوصی در شروع بهار اقتصادی دهه ۵۰ باعث میشود دانشجوی متمولی باشد و در عین حال بر حوزه کاریاش مسلط شود: «حتی در آن اواخر دفترهای شرکتها را به خانه میآوردم و وقتی کشتی و بازیگوشیمان با بچهها تمام میشد مینشستم کارهایم را انجام میدادم. بعد از یک مدت آنقدر پول داشتم که نمیدانستم چهکارش کنم. یک پیکان داشتم و دومین نفری بودم که در کل دانشکده ماشین داشت. اینقدر پول داشتم که رفتم ۳۶ هزار تومان دادم یک هوندای ششدنده زرد دو در که تازه آمده بود خریدم. در کل تهران تک بود.»
سال ۵۱ که فارغالتحصیل میشود چون سربازیاش را حین تحصیل گذرانده و تابستانها را در اردوی دانشجویی بوده دیگر از سربازیاش شش ماه کاسته شده: «در سربازی هم بسیار به من خوش گذشت. اینکه روزها به بازیگوشی مشغول بودیم و شبها با بچههای دیگر در یک چادر مشغول بگو بخند بسیار برایم جالب بود. اول افتادم تبریز، بعد آمدم کرج، هنگ سپاه ترویج و آبادانی. هر گروهانی یک فرمانده کادری داشت و یک معاون دانشجو که اولش من شدم معاون دانشجو. فرمانده گروهان هم بعد از مدتی رفت و کسی را جایش نفرستادند، این شد که من عملاً شدم فرمانده گروهان.»
مربی
من در اصفهان خیلی اهل ورزش بودم و برای تیم شاهین اصفهان هم فوتبال بازی میکردم. مدرسه ما مختلط نبود ولی یک مدرسه دخترانه از مدرسه ما خواسته بود که برایشان مربی ورزش بفرستند و چون من به خاطر تربیت و سنت خانوادهمان از ورزشکارهای مودب مدرسه بودم مرا فرستادند. فکر کنم خیلی عقلم نمیرسید یا بلد نبودم. چون به جای اینکه خوشحال باشم مربی مدرسه دختران شدهام بندهخداها را خیلی دعوا میکردم.
سربازیاش که تمام میشود در امتحان بانک مرکزی برای استخدام قبول میشود ولی سرنوشت برایش نقشه دیگری دارد. یکی از دوستان پدرش که از زمان دانشجویی او را نشان کرده و مدیرعامل وقت بیمه است پیشنهاد میدهد به جای بانک مرکزی به بیمه ایران برود: «امتحانی که من برایش در بانک مرکزی شرکت کرده بودم خروجیاش این بود که دانشجویان حسابداری را بورسیه میکردند تا در لندن درس بخوانند و برای بانک کار کنند. من قبول شده بودم و آقای ایرانمهر گفت خب ما هم شما را بورسیه میکنیم. من نمیدانستم که فرق قانون یک سازمان با حرف دوست پدرم چیست. آن قانون بود این یکی وعده و وعید. من امتحان دادم و قبول شدم و رفتم بیمه ایران. دو ماه بعد دوست پدرم رفت. به این ترتیب من شدم کارمند بیمه ایران، ولی تا همین امروز هم حتی یک روز بدون علاقه سر کار نرفتهام.»
عکس
دیدید که من عکس پدرم را گذاشتهام بالای میزم. دلیلش این است که هم یاد پدرم باشم که به من این همه فرهنگ و ادب آموخت و هم یادم باشد که پدرم همیشه شاهد و ناظر من است و اگر از خدا خجالت نمیکشم، از پدرم حیا کنم و کاری را که درست نیست و حرفی را که نباید جلوی آنها نزنم. پدرم آنقدر حساس بود که وقتی میخواستم اولین بار پول نسیه نانوا را بدهم، چون نان تنها چیزی بود که نسیه میخریدیم، به من گفت پول را که میبری آن را در همان جیبی که پولهای خودت را گذاشتهای نگذار. من که با کلی اصرار پدرم را قانع کرده بودم این پول را بدهد خودم برای نانوا ببرم خیلی بهم برخورد. خیلی ناراحت بودم. ۱۴ ساله که شدم بالاخره ازش پرسیدم که من که بچه خوبی بودم، چرا این حرف را به من زدی. گفت من میخواستم به تو یاد بدهم هیچ وقت مال ملت را با پول خودت قاتی نکن. این درسی بود که از پدرم یاد گرفتم و سعی کردم تا امروز به خاطر بسپارم.
سال ۵۲ برای ادامه تحصیل به لندن میرود اما این بار با حمایت پدرش، هرچند وابستگیهای عاطفی به خانوادهاش و دیگران اجازه نمیدهد زیاد در اروپا ماندگار شود: «فکرش را بکنید، هر روز صبح وقتی پامیشدم نماز بخوانم نامه پدرم پشت در بود. میخواندم، قوت میگرفتم، نماز میخواندم، میرفتم سر کلاس. یک روز صبح قطع شد. فکر کردم دیگر دارد سرد میشود. در تهران نامزد کرده بودم و به خانمم میگفتم بیا لندن. نمیآمد، میخواست نزدیک مادرش باشد. من ویزا گرفته بودم که بروم آمریکا. یک بار که زنگ زدم به نامزدم گفت ببین پدرت آنفارکتوس کرده. من هم گفتم دیگر لازم نیست بیایی. آمدم ایران. دیدم پدرم سکته کرده ولی حالش بهتر شده.»
سربازی
یک فرمانده داشتیم به نام پرویز امینی افشار که چند سال بعد از انقلاب هم اعدام شد. نظم و ترتیب عجیبی داشت و بسیار خشن و منضبط بود. من وقتی از دانشگاه آمدم بیرون سبیل داشتم که زرد بود و برای سالهای سال نگهش داشتم. بعدها چون دورنگ شده بود زدمش! همان روزهای اول سربازی سرلشکر امینی افشار مرا دید و گفت این سبیلت را بزن. من هم گفتم چشم ولی نزدم. یکی دو روز بعد دوباره مرا دید و گفت دانشجو بیا اینجا! چرا سبیلت را نزدی!؟ من هم سریع گفتم آخر صوفی هستم. جواب بیربطی بود ولی مانده بودم چه بگویم. تا دم سلمانی پادگان که سبیل مرا بزند دانهدانه سیبیلهایم را کند، طوری که از صورتم خون میآمد.
در بیمه ایران به مدیر بانفوذی تبدیل شده که انقلاب میشود. شیوه حضورش در بیمه ایران که موجب شده مورد توافق گروههای مختلف قدرت و طیفهای گوناگون مدیران باشد سبب میشود در همان ابتدا، پس از انقلاب، به عنوان مدیرعامل پیشنهاد شود: «من جاهطلب نیستم. بارها شده بود که کاری بیشتر از مدیرم انجام میدادم ولی دنبال به رخ کشیدن آن نبودم. وقتی انقلاب شد حتی به ۳۰ سالگی هم نرسیده بودم و اعتقادی به مدیرعامل شدن در آن سن و سال نداشتم. با نماینده انجمن اسلامی رفتیم پیش مهندس بازرگان که ما یک مدیرعامل برای بیمه ایران نیاز داریم و کسی مدیر آنجا نیست. گفتم مدیرعاملی لازم داریم که سنش بالای ۵۰ سال باشد. مدرکش مرتبط باشد. با روحانیت ارتباط خوبی داشته باشد و مردمدار باشد. آقای بازرگان پرسید خب، خود شما پسرم چند سالت است؟ چقدر درس خواندهای؟ جواب که دادم گفت پسرم اگر کسی با این شرایطی که گفتی پیدا شد، لطفاً بیار من خودم وزیرش کنم. ریاست بیمه ایران پیشکش! در نهایت یک جوانی که از آمریکا آمده بود مدیرعامل شد.»
به عنوان مغز مالی بیمه ایران در همین دوران ادغام بیمهها با بیمه ایران نقشی کلیدی بازی میکند و تا مدتها مدیر ثبتی برخی از این بیمههاست: مانند بیمه ایران و آمریکا، البرز، دانا، شرق و چند بیمه دیگر. نداشتن گرایش سیاسی در فضای بعد از انقلاب کمک میکند در شرکت رشد کند: «من پیرو خط فکری خاصی نبودم. برایم ماندن و موفقیت بیمه ایران در اولویت بود. بعضیها وقتی در انتخاب میان گرایش و وظیفهشان قرار میگیرند به سازمانی که باید به آن خدمت کنند لطمه میزنند. من چنین آدمی نبودم. میگفتم اینجا برای همه ایران است و نباید به آن لطمه زد.»
فندک
یکی از عادتهای بدی که در زمان دانشجویی و بعد در دوران نامزدی داشتم این بود که سیگار میکشیدم ولی همینطور تشریفاتی و قرتیبازی بود. کنت را میگذاشتم در جیب جلوی سینه که از همان دور معلوم باشد کنت میکشم. حالا که چی!؟ همینطور الکی. خانمم که آن زمان نامزدم بود رفته بود برایم از چهارراه نادری آن زمان فندک بخرد. یک آقای قاسمینام مشهور در آنجا مغازه داشت که فندک و کراوات و دکمه سردست و اینها میفروخت. خانمم چندین بار رفت دید بسته است. از مغازه بغلی پرسیده بود فهمیده بود از ساعت ۱۱ تا یک فقط باز است. در همان ساعت رفته بود و برایم یک فندک دانهیل خریده بود ۴۰۰ تومان که کلی پول بود. از همین قاسمی پرسیده بود چرا همیشه تعطیلید و او گفته بود من فقط همین دو ساعت دو تا فندک و کراوات میفروشم کافی است. خانمم هم آمد به من گفت که شغلت را عوض کن و برو بازار فندک و کراوات بفروش. هی گفت هی گفت. آخرش من یک روز حکمم را بردم گفتم ببین عزیزم من رئیس ادارهام به زودی مدیر میشوم. پرسید چقدر حقوق میگیری. بیا برو بازار! بعدش رفتم پاکت نامههای دانشگاه را آوردم که رویشان نوشته بود استاد ضرابی. گفتم ببین من استادم. گفت جلسهای چقدر حقوق میگیری؟! بیا برو بازار. جالب است، همین ماه پیش میگفت تو که ۲۰ روز است مدیرعامل نیستی! ببین اگر رفته بودی بازار تا حالا چه شده بودی!
به عنوان معاون مالی و عضو هیات مدیره بیمه ایران نقشی کلیدی در بازه ورود فناوری به بیمه ایران بازی میکند: «از زمان دانشجویی ما تازه برای اولین بار تدریس ماشینحساب وارد دروس دانشجویان شد. ماشین حسابهای اولیه دستی بود. در وزارت دارایی هم یکسری مینفریمها را از آیبیام گرفتند که روزها برای وزارت دارایی و شبها برای بیمه ایران کار میکردند. ما رفتیم دیپلمههایی را که زبان فورترن و کوبول را بلد بودند استخدام کردیم که شدند بخش انفورماتیک بیمه ایران، برای نخستین بار.» روایتش از روزهای اول کمی برای امروز غریب است. تعریف میکند که چقدر حسابداری دستی سریعتر و دقیقتر از محاسبه دیجیتالی بوده و چقدر همین امر مانع ورود فناوری به بیمه میشود. بعدها که معاونت طرح و برنامه را بر عهده دارد واحد انفورماتیک هم زیر نظرش میآید. در همین بازه ورود رایانههای شخصی به محیط کار باعث میشود بر موج انقلاب فناوری سوار شود: «سیستمهای دستی کنار رفتند و از سال ۷۲ توانستیم به شکل جزیرهای بخشهای مختلف بیمه ایران را با نرمافزار و شبکه مدرن کنیم. متاسفانه برنامه جامع و یکپارچهای وجود نداشت و شاید از منظری هنوز هم وجود نداشته باشد.»
درس
من همیشه عاشق درس خواندن بودم و حتی وقتی که در بیمه ایران برای خودم مدیری شده بودم و سالهای پس از انقلاب بود باز هم دوست داشتم بروم پشت آن نیمکتها بنشینم. شاید هم دلیلش این بود که دانشجویی لیسانس دوران خوبی برای زندگی من بود. هر دفعه در میان کارها و مسئولیتهایی که داشتم این آرزویم گم میشد تا اینکه سال ۶۹ توانستم بروم دانشگاه شهید بهشتی درس بخوانم. راستش بیشتر برای رضایت خودم بود تا پیشرفت شغلی ولی بدون شک به شغلم هم کمک کرد.
خودش میگوید زمان مدیریتش در بیمه ایران است که ترس صنعت بیمه از کامپیوتر میریزد و نفوذش در هیات مدیره وقت باعث میشود ایدههایش برای نوآوری در زمینههای انفورماتیک و خریدهایی که باید انجام شود با سرعت بیشتری پیش رود: «از یک منظر باید قبول کنیم که شرکت بزرگ نرمافزاری چندانی در ایران وجود نداشت و از طرف دیگر باید قبول کنیم که هرچند «بیمه ایران» تاسیسشدهی ۱۳۰۴ و مادر صنعت بیمه ایران است ولی به همان نسبت هدایت آن به سمت الکترونیکی شدن سخت و طولانی بود. نیروی انسانی نبود و سخت بود نیروی انسانی قدیمی را قانع کنید به مهارتی تن بدهد که فکر میکند او را بیکار خواهد کرد.»
شاید همین مقاومتها در برابر تغییر است که او را به فکر تاسیس اولین بیمه خصوصی ایران میاندازد. شهریور ۸۱ که قانون تاسیس بیمههای خصوصی ابلاغ میشود خودش را بازنشسته میکند و با ۳۰ سال سابقه کار راهی تاسیس بیمه رویاییاش میشود. پیش از آن یک تلاش برای تاسیس بیمه حافظ در مناطق آزاد داشته ولی با ابلاغ قانون جدید در اسفند همان سال بیمه کارآفرین را تاسیس میکند: «من دولتی بودم ولی از سال ۶۷ با جمعی از بزرگان بیمه نامه نوشتیم به وزیر که اجازه بدهید بیمههای خصوصی تاسیس بشوند. ما که خودمان پشت میز این شرکتها نشسته بودیم میدیدیم که گریزی از بانک و بیمه خصوصی نیست. احساس میکردیم در برابر تاریخ مسئولیم.»
الکترونیکی
اینکه شما بگویید صنعت بانکی ایران الکترونیکی شده و صنعت بیمه به آن نسبت و شدت الکترونیکی نشده، شاید از یک منظر درست باشد اما از دید کارشناسانی مثل ما لزوماً درست نیست. شاید بانکها خیلی بیشتر خرج کردهاند چون صنعت بزرگتری در ایران هستند و پولدارترند، قبول، ولی لزوماً معنیاش این نیست که موفقتر بودهاند. شاید آنها هم مثل جزیرهاند ولی جزیرههای بزرگتری هستند و همه نمیبینیم. خدابیامرز نوربخش که خودش پرچمدار این جریان بود شاگرد مدرسه سعدی و هممدرسهای ما بود ولی این جریان همه جا هم موفق نبود. این چند سال اخیر با فروشگاههای الکترونیکی و استارتآپها خیلی صنعت بیمه بهروز شد. شاید تنها تاخیری که صنعت بیمه در این زمینه نسبت به بانکها دارد ناشی از همان چند سالی است که طول کشید تا اجازه بیمههای خصوصی مانند بانکهای خصوصی صادر شود.
طی تلاشهایش در دهه ۶۰ برای تاسیس بیمه خصوصی، از اتاق بازرگانی و انجمن مدیران میخواهند که حمایت کنند و تنها دو نفر پای نامه آنها را امضا میکنند. بعدها وقتی بانک کارآفرین قرار شد تاسیس شود موسسش یکی از امضا کنندگان همان نامه بود یعنی پرویز عقیلی کرمانی: «آقای عقیلی از من خواستند جزو هیات موسس باشم. من هم وقتی میخواستم بیمه را با همان دوستان تاسیس کنم رفتم پیش ایشان و گفتم ما یکسری کارشناس بیمه هستیم، تخصص داریم ولی پول نداریم. ایشان هم گفتند بگذار بانک سرمایهگذار شما بشود. ما هم اسم بانک را برداشتیم که از هویت و قدرت آن بهرهمند شویم.»
از همان ابتدا مدیرعامل و عضو هیات مدیره است و شرکتی را با کمترین سرمایه در برابر سایر رقبای خصوصی تاسیس میکند که گسترش جغرافیاییاش با ۳۴ ساختمان در سراسر ایران مثالزدنی است. در شرکت جدیدش استفاده گستردهتری از فناوری دارد و از آن به عنوان مکمل شعب فیزیکی استفاده میکند. این گفتوگو را وقتی انجام دادیم که ۲۳ روز بود دیگر مدیرعامل نبود.